شاعران و نویسندگان معاصر |
شاعران و نویسندگان قدیم |
استاد فریدون گرایلی استاد فرهاد استاد یغمای خشتمال نیشابوری |
پیر نیشابور . شیخ فرید الیدن عطار نیشابوری |
استاد فريدون گرايلي اول فروردين ماه سال 1321 در نيشابور ديده به جهان گشود وي تحصيلات دوره ابتدايي دبيرستان و دانشسرا را در زادگاهش گذراند . و براي ادامه تحصيل به شهر مشهد رفت و سپس به دانشگاه اصفهان عزيمت نمود . و در رشته تاريخ از دانشگاه فارغ التحصيل شد . اين شاعر و نويسنده طي 33 سال در كسوت مقدس معلمي به آموزش و تربيت فرزندان اين مرز و بوم پرداخت از استاد فريدن گرايلي سه اثر ارزشمند به نامهاي نيشابور شهر فيروزه – مشاهير نيشابور شهر قلمدانهاي مرصع – و محاكمه حكيم عمر خيام به چاپ رسيده است . بيان مصيبت كربلا در سالگرد فوت پهلوان شورورزي در فرهنگسراي نيشابور در بيان اين جمله بزرگ فلسفه قتل شاه دين اين است كه رنگ سرخ به از زندگي ننگين است مكن به كس ستم زير بار ظلم نرو كه اين مرام حسين است و منطق دين است و در اين حالت با شور و هيجان خاص و زايد الوصف در مهر ماه سال 1379 دعوت حق را لبيك گفته و به سرا ي باقي شتافت و در فقدان ايشان هنوز فريدوني نيامده كه نيشابور را آنچنانكه هست به مردم بشناساند . |
يكي از اشعار ايشان كه بعد از بهترين نمازشان سروده اند : به ميخانه هاي زميني رويم از اين زندگي من دگر خسته ام به كنجي نشسته زبان بسته ام ز زهد ريا من به تنگ آمدم كه با زاهد امشب به جنگ آمدم تو فرزند رز را مخوان ناخلف كه پنهان بود در ميان صدف سخنهاي تو زاهدا چون رياست خدا شاهد است آنچه گفتي خطاست بخون جگر لعل سيراب شد كه انگور در خم مي ناب شد بيا ساقي آب حياتم بده ز غصه تو امشب نجاتم بده بلا از تن و جان من دور كن تو سيرابم از ساغر نور كن بده ساقي امشب تو آب عنب كه صد ساله گردد جوان غرب بيامرزد آن كس كه رز را بكشت شرابش طهورا بود در بهشت زخم كوزه آور تو اكنون برون به ساغر بريز آنچه دارد درون كه ماه صيام است و من روزه ام كه محتاج يك جرعه زان كوزه ام تو داني و من داخل كوزه چيست مي پخته ديگر مي خام نيست كنون لايق خوردن آن ميم تو داني كه امشب دگر خود نيم هر آن كس كه يك جرعه زان نوش كرد زمان و مكان را فراموش كرد بمن ده كه سرخوش بمنزل روم كه ديوانه ام امشب عاقل روم بيا ساقيا لحظه اي كن شتاب خرابم خرابم خرابم خراب بده ساقي آن مي كه مشتي حمار برندم چو منصور بالاي دار از آن مي كه گر ريزيش روي خاك ز مستي شود آن زمين چاك چاك بزن مطرب امشب تو چنگي به چنگ كه آسوده گردم از اين نام و ننگ از آن مي كه شايسته عام نيست از آن مي كه لايق بهر خام نيست بزن مطرب آهنگ با زير و بم مغني دلم گشته لبريز غم چرا گشته اي اي مغني خموش در آور تو ما را بجوش و خروش مغني چرا تو زبان بسته اي مگر تو خماري و دل خسته اي مغني برايم غزل ساز كن بيا امشب آهنگ آواز كن مغني بخوان ناله اي سوز ناك كه نالد دل مرده در زير خاك بمن ساقي امشب دوايي بده به ترياق مي كيميايي بده لب از شكوه امشب چو من دوختم ميم ده كه از تشنگي سوختم كه من تشنه جرعه اي زان ميم گمانت كه ميهمان تو تا كيم از آن مي كه لبريز اسرار هوست از آن مي كه شعرم همه وصف اوست چگونه رسيدم به اين سن و سال بشد عمر و ديگر نباشد مجال سه بيت از رضي آورم چون كه گفت خدايش بيامرزد اين در كه سفت جهان منزل راحت انديش نيست ازل تا ابد يك نفس بيش نيست فلك بين چه با جان ما ميكند چه ها كرده است و چه ها ميكند . نمي گردد اين آسيا جز بخون الهي كه برگردد اين سرنگون قبول چنين مطلبي مشكل است كه محمل به نزديك سرمنزل است چه ديدم در اين عمر پنجاه سال به جز ماتم و غصه و قيل و قال مرا ميكشد آخر اين چرخ پير بدستش اسيرم اسيرم اسيرم مكن ساقي از وعده خود عدول ملولم ملولم ملولم ملول بده ساقي آن مي لم يزل كه واقف شوم من ز روز ازل از آن مي كه دادي به صبح الست از آن مي كه سازد مرا مست مست از آن مي كه هو هو زنانم كند كه نام تو ورد زبانم كند از آن مي كه عارف سبك بار شد ان الحق زد و بر سر دار شد از آن مي كه گيرد ز رب جليل كه آتش گلستان كند بر خليل از آن مي كه موسي بنوشد به طور شرفياب گردد دمي در حضور ازآن مي كه دم را مسيحا كند از آن مي كه هر مرده احيا كند ازآن مي كه شد امي كنز الحكم چو گفت الذي علم بالقلم از آن مي كه دادي به باب بتول امين شد نبي و نبي شد رسول از آن مي كه جان را كند صيقلي ازآن مي كه گويم علي يا علي از آن مي كه هنگام راز و نياز كشد تير پاي علي در نماز چو مولا علي ساقي كوثر است بوصفش نگويم سخن بهتر است كه دريا نگنجد به يك كوزه آب ننوشد كسي هرگز از آب سراب چنين هديه اي گرچه ناقابل است چه گويم علي جان زبان دل است كنم جان و سر را براهت فدا خدا گفته درباره ات هل اتي نگويم خدايي ولي بنده ام علي جان به اميد تو زنده ام كنم پس به نام تو ختم كلام فريدون تو بس كن سخن والسلام جوهره اصلي شعر عطار : اگر در عشق مي بايد كمالت ببايد گشت دايم در سه حالت يكي اشك و دوم آتش , سوم خون اگر آيي از اين سه بحر بيرون درون پرده معشوقت دهد بار وگرنه بس كه معشوقت دهد خار لويي ماسينيون درباره عطار نيشابوري گفته است : تمام آثار عطار بر يه ركن زيبايي و عشق و درد تكيه دارد و از اين سه ركن درد را ركن عمده و مايه ابتكار او بايد دانست . عطار نيشابوري همان هدهدي است كه با سربلندي ميگويد : پادشاه خويش را دانسته ام و به اين طريق از ننگ خود بيني رهايي يافته است و همه او را مي بيند . از ديدگاه عطار نيشابوري كل عالم و كل موجودات سايه اي از آفتاب وجود حقند سايه ها نه خود اصالتي دارند و نه بودي و نه اعتباري , اصالت , تنها از ان خداست و بود مطلق اوست و بس . اصلا آفرينش هستي و كل هستي جلوه اي و نقشي از پر سيمرغ است . ابتداي كار سيمرغ اي عجب جلوه گر بگذشت بر چين نيم شب در ميان چين فتاد از وي پري لاجرم پر شور شد هر كشوري هر كسي نقشي از آن پر بگرفت هر كه ديد آن نقش كاري د رگرفت آن پر اكنون در نگارستان چينست اطلبو العلم و لو بالصين از اين است گر نگشتي نقش پر او عيان اين همه غوغا نبودي در جهان اين همه آثار صنع از فر اوست جمله انمودار نقش پر اوست . آثار عطار عبارتند است الهي نامه _اسرار نامه _ مصيبت نامه _تذكره الوليا’ـ ديوان اشعار _ مختارنامه _منطق الطير كه از هركدام از آنها بخشهايي از شعر هاي آنرا مياوريم . مثلا در منطق الطير گفت ما را هفت وادي در ره است چون گذشتي , هفت وادي ,در گه است وا نيامد درجهان زين راه كس نيست از فرسنگ آن آگاه كس هست وادي طلب آغاز كار وادي عشق است از آن پس , بي كنار پس سيم وادي است آن معرفت پس چهارم وادي استغني صفت هست پنجم وادي توحيد پاك پس ششم وادي حيرت صعب ناك هفتمين وادي فقرست و فنا بعد از اين روي روش نبود ترا و شعري ديگر كه سرانجام تلاش شوق انگيز آن همه مرغ كه فقط سي مرغ به كوه قاف ميرسند : چون نگه كردند آن سي مرغ زود بي شك اين سي مرغ آن سيمرغ بود در تحير جمله سرگردان شدند باز از نوعي دگر حيران شدند خويش را ديدند سيمرغ تمام بود خود سيمرغ , سي مرغ مدام از ديوان عطار : نگاري مست و لايعقل چو ماهي در امد از در مسجد پگاهي سيه زلف و سيه چشم و سيه دل سيه گر بود و پوشيده سياهي زهر مويي كه اندر زلف او بود فرو مي ريخت كفري و گناهي در آمد پيش پير ما بزانو بدو گفت اي اسير آب و جاهي فسردي همچو يخ از زهد كردن بسوز آخر چو آتش گاهگاهي و يا : برخاست نوري از جهان از زلف شور انگيز تو بي خون كه از دلها بريخت آن غمزه خون ريز تو اي زلفت از نيرنگ و فن كرده مرا بي خويشتن شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آميز تو و از مختارنامه : عاشق آتش بر همه خرمن زند اره بر فرقش نهند او تن زند درد و خون دل ببايد عشق را قصه مشكل ببايد عشق را ساقيا خون جگر در جام كن گرنداري درد . از ما . وام كن عشق را دردي ببايد پرده سوز گاه جان را پرده در گه پرده دوز ذره اي عشق از همه آفاق به ذره اي درد از همه عشاق به عشق مغز كائنات آمد مدام ليك نبود عشق , بي دردي تمام و يا : ما خرقه رسم از سر انداخته ايم سر را بدل خرقه در انداخته ايم هر چيز كه سد راه ما خواهد شد گر خود همه جان است _ بر انداخته ايم
شعر عطار سراسر درد است و طلب . اشك است و خون و حركت سخن با دردتر . زين كس نديده است كز اين هر بيت , خوني مي چكيده است او از درد نمي گريزد . جستجو گر درد است و نيز جستجو گر هر آن كس كه به قول مولوي سينه اي شرحه شرحه از درد داشته باشد . درد حاصل كن كه درمان درد توست در دو عالم داروي جان درد توست در كتاب من مكن اي مرد راه از سر شعر و سر كبري نگاه از سر دردي نگه كن دفترم تا ز صد يك درد داري باورم هر كه را دردي است درمانش مباد هر كه درمان خواهد او جانش مباد مرد بايد تشنه و بي خورد و خواب تشنه اي كاو تا ابد نرسد به آب ويا : ما زخرابات عشق , مست الست آمديم نام بلي جون بريم ؟ چون همه پست آمديم پيش زما , جان ما خورد شراب الست ما همه زان يك شراب . مست الست آمديم خاك بد آدم كه دوست جرعه بدان خاك ريخت ما همه زان جرعه ي دوست به دست آمديم ! |